تقدیم به همه بچه‌هایی که صبح اول مهرشان خونین شد+کلیپ وطنم
 
موبایل شاپینگ
فروشگاه اتختصاصی موبایل

هر بار که اول مهر می‌شود، یاد اول مهری می‌افتم که بچه مدرسه‌ای‌های خوزستان می‌خواستند راهی مدرسه شوند؛ اما نشدند!

چه آن زمانی که خود دانش‌آموز بودیم و چه سال‌های بعد، هر وقت مهر می‌آمد و شور حال خاصی داشت، یاد شور و حال بچه‌هایی می‌افتم که خود را برای یک سال تحصیلی آماده کرده بودند و به یکباره هواپیماهای عراقی را بالای سرشان دیدند، بچه‌هایی که در ماه مهر کسی برایشان «همشاگردی سلام» نخواند؛ بچه‌هایی که کسی با گل راهی دبستانشان نکرد و جلوی در مدرسه ازشان عکس یادگاری نگرفت؛ عکس هم اگر بود، عکسی بود با تفنگ‌هایی که از قدشان بلندتر بود؛ بچه‌هایی که روز اول مهر، زوزه گلوله را به جای سرود «بوی ماه مهر» در گوش داشتند؛ بچه‌هایی که دیگر خواب نداشتند، خوراک نداشتند، دفتر و کتاب نداشتند، پدر و مادر نداشتند؛ بچه‌هایی که دیگر نبودند؛ بچه‌های که یک شبه بزرگ شدند.

خیلی‌هاشان شاید نخستین بار بود که به مدرسه می‌رفتند و تا از خواب بیدار شدند، دیدند خودشان هستند و یک خانه دود گرفته، در و دیوار فرو ریخته و مرزی که باید از آن دفاع کنند، خاکی که باید پاس بدارندش، خانه‌ای، مزرعه‌ای، باغچه‌ای، گاومیشی، شطی که باید برایش جان بدهند. پدری، برادری، عزیزی که باید به خاک بسپارندش، آنقدر سریع که حتی مجال سوگواری و آنقدر ناگهانی که فرصت تصمیم گیری هم نداشتند.

امیر حسین را من می‌شناسم؛ دزفولی بود و پی کاری با مادرش به تهران آمده بود. قطاری که او را به دزفول بازگرداند، یکراست بردش سر قبر پدرش. هر بار که این خاطره را تعریف می‌کند، مو بر اندامم سیخ می‌شود. از ایستگاه روی دست خاله‌ها و عمه‌هایش رفت تا گذاشتندش روی قبری که پدرش را تازه در آن خاک کرده بودند.

او هم اکنون عکاس قابلی است؛ یکی از کسانی است که مهر 59 برایش به اندازه همه عمر ما گذشت. همیشه به من می‌گوید، در بیست و چند سالگی دچار بحران میانسالی شده است. همه ما در کنارمان یکی مثل امیر حسین را داریم؛ یکی از آن بچه‌هایی که مهر 59 خوزستان، زندگی‌شان را تغییر داد. آدم‌هایی که اکنون به مانند ما از دلار و سکه و گرانی و هزار و یک چیز دیگر می‌نالند. آدم‌هایی که مثل ما در روزمرگی‌ها گم می‌شوند. آدم‌هایی که مثل ما غم دارند. آدم‌هایی که هیچ گاه خودشان نشدند!

جنگ زشت‌ترین چیزی است که تا کنون درباره‌اش خوانده‌ام و دیده‌ام. سنم به جنگ قد نمی‌دهد و از این بابت خوشحالم؛ اما همیشه رخدادهایی هست که من را یاد آدم‌هایی می‌اندازد که داشتند زندگی‌شان را می‌کردند و به یکباره همه چیز تغییر کرد. آدم‌هایی که تا دیروز، گاومیش‌هایشان را به شط می‌بردند و فردایش بین جنازه‌های جزغاله شده آدم‌ها و گاومیش‌ها، جانبازی کردند تا ذره‌ای از خاک خانه و کاشانه خود را با بیگانه‌ای سهیم نشوند.

اول مهر امسال، وقتی لای کیف‌های باربی‌نشان و تی‌شرت‌های اسپایدرمنی که بچه‌های عزیزتان را به مدرسه می‌برید، در خلال این که بهای دلار را لحظه به لحظه چک می‌کنید، وقتی با لبخند با معلم کودکتان عکس یادگاری می‌گیرید، یادی کنید از همه کودکانی که اول مهر 59 به خون نشستند و حتی مادری نبود که برایشان زاری کند.

به احترامشان می‌ایستیم و بر آنان درود می‌فرستیم؛ همه کسانی که جان باختند و همه آنهایی که در میان ما هستند و ما نمی‌دانیم.





نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
امار و ارقام
ورود به سایت
آخرین مطالب
    بازدید امروز : 9
    بازدید دیروز : 14
    بازدید هفته : 43
    بازدید ماه : 53
    بازدید کل : 63605
    تعداد مطالب : 148
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1